loading...
شعبده
shirin بازدید : 557 دوشنبه 20 مرداد 1393 نظرات (0)


 

دختـــر: یعنــی که چــی خستــه شــدی؟؟؟؟

 

پســر: خستــه شــدم از دوستــی باهات... نمیتـــونم...!

 

دختـــر: مگـــه نمیگفتــی عـــاشقمــی؟؟؟؟ هیچ وقت تـــرکـــم نمیکنـــی؟؟؟؟

 

پســـر: من دیگـــه نمیخـــوام دوست بـــاشیـــم... برووووو

 

دختــــر: چـــرا مگـــه چیکــارکــردم؟؟؟؟

 

پســـر: بزرگتـــرین کار ممکنـــو کـــردی...عـــاشقـــم کــــردی عــــاشق خـــودت برو

 

برو بـــا دنیـــای مجـــردیت خـــداحـــافظی کن

 

میخــــوام خـــانومم بشــی....

 

همســـرم بشـــی....

 

تکـــ بــــانــوی خونـــم....

 

نــــه دوستـــم.....!

 

shirin بازدید : 285 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

 

 

 

 

پيرمردی صبح زودازخانه اش خارج میشوددرراه با یک ماشین تصادف کردواسیب دید

عابرانی که ردمیشدندبه سرعت اورابه اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدازخمهای 

پیرمردراپانسمان کردندسپس به اوگفتند:بایدازشماعکسبرداری بشودتاجایی ازبدنت 

اسیب وشکستگی ندیده باشد

پیرمردغمگین شدگفت عجله دارم ونیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران ازاودلیل عجله اش راپرسیدند.زنم درخانه سالمندان است هرصبح

انجامیروم صبحانه رابااومیخورم.نمیخواهم دیرشود.

پرستاری به او گفت:خودمان به او خبرمیدهیم پیرمردبااندوه گفت :خیلی متاسفم 

اوالزایمردارد.چیزی رامتوجه نخواهد شدحتی مراهم نمیشناسدك

پرستارباحیرت گفت:وقتی که نمیداندشماچه کسی هستیدچراهرروز به صرف 

صبحانه پیش اومیروید؟

پیرمردباصدایی گرفته به ارامی گفت:

امامن که میدانم اوچه کسی است..

shirin بازدید : 243 چهارشنبه 04 تیر 1393 نظرات (0)

 

پسری متوجه شد که 5 دقیقه دیگر میمیرد؛

 


این پیام را نوشت:"من میروم، با من میای؟"

 


و یکی برای دوستش و یکی برای دوست دخترش فرستاد...

 


بعد2دقیقه دوست دخترش جواب داد: من گیرم! کجا میخوای بری؟ نمیتونم بیام، تنها برو

عزیزم...

 


پسرک قلبش بیشتر درد گرفت

بعد از 2 ثانیه...

 


دوستش پیام داد که؛ نامرد کجا میری بدون من؟ دهنت سرویسه اگه بری... واسا من

اومدم...

 


پسرک خندید و چشمانش را بست و بعد ازچند ثانیه قلبش گرفت و مرد

 

 

مجيد باقري بازدید : 299 پنجشنبه 29 خرداد 1393 نظرات (0)

https://rozup.ir/up/majid1991/tir93/21.JPG

 

دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت!

دختر:آروم تر من ميترسم

پسر:نه داره خوش ميگذره

دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داري

دختر :باشه باشه دوستت دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر

پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه.!

و.....

روزنامه هاي روز بعد:

موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد

٬موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت.!

حقيقت اين بودکه اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار).!

مجيد باقري بازدید : 343 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

 

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست می آورد
یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

 

مجيد باقري بازدید : 225 سه شنبه 01 بهمن 1392 نظرات (0)
http://s5.picofile.com/file/8110045992/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D8%B3_%D8%A7%D9%85_%D8%A7%D8%B3_%D8%A2%D8%AE%D8%B1_%D8%B4%D8%A8.jpg
 


دختره که از دوست دارم های هرشب پسره خسته شده بود

شب بدون اینکه اسشو باز کنه خوابید

فرداش مادر پسره بهش زنگ زد و گفت :پسرم مرده!

دختره با چشمای پر از اشک اسشو باز کرد

پسره نوشته بود:

((سلام تصادف کردم به زور خودما رسوندم جلوی خونتون بیا بیرون واسه آخرین بار ببینمت

<<دوستت دارم>> ))

مجيد باقري بازدید : 295 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

دختره ازپسره پرسید من خوشگلم گفت نه

 گفت دوستم داری گفت نوچ

گفت بمیرم برام گریه میکنی گفت اصلا

دخترچشماش پراشک شدساکت شدهیچی نگفت

 پسره بغلش کرد

صورتشو گرفت طرف خودش

 دست لای موهاش گذاشت

 وپیشونیشوچسبوند به پیشونیشوگفت

 توخوشگل نیستی بهترینی برام

 فقط تورودوست ندارم که دیوونه عاشقتم

اگه توبمیری گریه نمیکنم که چون منم میمیرم.


http://s4.picofile.com/file/7803552147/13697250674.jpg
مجيد باقري بازدید : 302 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)

 

 
داستان عاشقانه
 
 
 
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد
 
مجيد باقري بازدید : 356 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)

 

داستان خیلی قشنگ دختر نابینا

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس  تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
 
 
مجيد باقري بازدید : 437 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
داستان عاشقانه اهدای قلب پسر به دختر
 
 
 

 

 
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم....
 
 
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 403
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 121
  • آی پی امروز : 103
  • آی پی دیروز : 75
  • بازدید امروز : 216
  • باردید دیروز : 461
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 3,061
  • بازدید ماه : 11,420
  • بازدید سال : 52,029
  • بازدید کلی : 1,116,243
  • کدهای اختصاصی
    خرید هاست
    هاست نامحدود یوگیگ
    خرید هاست